{خاطرات خیانتکار }
ادامه پارت ¹¹
*بک*
به سمت بدن بی جون هیونجین دوییدم .
لینو : ببین.. چی..کار ..کردی.. زندگیم.. و ..نابود کردی.. تو.. باعث مرگ..خودت شدی ..
اون پسر خاله ی من بود . تمام مدت کنارم بود دقیقا از وقتی که دو سالم بود و اون به دنیا اومد . سرطان سختی که دچارش شده بود باعث شده بود که من کل بچهگی رو مراقبش باشم .. و بعد از اینکه مادرم بهمون خیانت کرد و من رو با پدر عوضیم تنها گذاشت خاله میرا تمام مدت مراقب من بود . پس میشد گفت هیونجین برادرم بود . برادری که دیگه وجود نداره .
اسلحه ام از دستم افتاد . به گوشه ای از اتاق رفتم و دور خودم پیچیدم . من برای چی به این دنیا اومدم؟! هدف خدا از آفریدن من چی بود ؟!
همونطور که صدای گریه هام توی تمام اتاق پیچیده بود بدن سرد خودم رو بغل گرفتم و چشمهام رو بستم .
*بورام*
با صدای باز شدن در چشمهام رو باز کردم. لینو برگشته بود . اما اون گفت بهم وقت میده ، هنوز صبح نشده پس دلیل اینکه به اینجا اومده چی میتونه باشه ؟
-: شماره رو بهم میدی ؟
+: اما شما گفتید که تا صبح بهم وقت میدید
-: دوساعت برای فکر کردن کافیه . بگو ببینم چیشد ؟
+: نمیتونم بگم ، به جای شماره هر تنبیهی رو قبول میکنم
-: هر تنبیهی ؟
با پوزخند بهم نزدیک میشد . دستش رو نوازش وار از ترقوه تا سینه ام کشید و با خونسردی گفت : میدونی دو دقیقه پیش بهترین دوستم رو کشتم ؟ پسرخاله ام بود .. برادرم بود .. تمام این سالها رو وجودش حساب باز میکردم.. تا چند دقیقه پیش زنده بود
لرزی به بدنم افتاد . -: نترس بیبی گرل نترس . تو خیلی از اون بی ارزش تری پس کشتنت برام خیلی آسونتره اما میدونی .. وقتی داری رو دیکم سواری میکنی لذتی بهم وارد میشه که احساس میکنم هیچوقت از این لذت سیر نمیشم پس ، فعلا تا زمانی که میتونی اون بدن لاغر و بیجونت رو روی من بالا پایین کنی زنده ات میزارم .
سرشو توی گردنم فرو برد که ضربان قلبم شدت گرفت
-: اما کاری میکنم که هرروز آرزوی مرگ کنی . کاری میکنم که روزی صدبار بمیری و زنده بشی . باشه ؟ اما سعی کن قوی باشی .. چون من به بدنت احتیاج دارم .
خیلی خوب بلد بود که با حرفهاش داغونم کنه و اینکار و کرد . الان دقیقا احساس میکردم یه هرزه ام و دلم میخواست بمیرم .
-: تا یه ساعت دیگه اتاقم باش .
خواست بره که دستش و گرفتم . برگشت و نگاهم کرد. دقیقا از نگاهش میشد فهمید که ازم متنفره
+: نمیام
-: چی ؟
+: نمیام ، تا قبل از اومدن به این جهنم من یه دختر پاک و باکره بودم . همه چیزمو ازم گرفتی . بهم تجاوز کردی .. و الانم داری کاری میکنی با حرفهات از خودم متنفر بشم . دیگه بسه "لی مینهو " .. من به حرفات گوش نمیدم .
دستم و گرفت و به سمت همون صندلی کشید . سعی کردم مقاومت کنم اما میتونستم؟!
دستاش و روی شونه هام گذاشت و پرتابم کرد روی صندلی.......
*بک*
به سمت بدن بی جون هیونجین دوییدم .
لینو : ببین.. چی..کار ..کردی.. زندگیم.. و ..نابود کردی.. تو.. باعث مرگ..خودت شدی ..
اون پسر خاله ی من بود . تمام مدت کنارم بود دقیقا از وقتی که دو سالم بود و اون به دنیا اومد . سرطان سختی که دچارش شده بود باعث شده بود که من کل بچهگی رو مراقبش باشم .. و بعد از اینکه مادرم بهمون خیانت کرد و من رو با پدر عوضیم تنها گذاشت خاله میرا تمام مدت مراقب من بود . پس میشد گفت هیونجین برادرم بود . برادری که دیگه وجود نداره .
اسلحه ام از دستم افتاد . به گوشه ای از اتاق رفتم و دور خودم پیچیدم . من برای چی به این دنیا اومدم؟! هدف خدا از آفریدن من چی بود ؟!
همونطور که صدای گریه هام توی تمام اتاق پیچیده بود بدن سرد خودم رو بغل گرفتم و چشمهام رو بستم .
*بورام*
با صدای باز شدن در چشمهام رو باز کردم. لینو برگشته بود . اما اون گفت بهم وقت میده ، هنوز صبح نشده پس دلیل اینکه به اینجا اومده چی میتونه باشه ؟
-: شماره رو بهم میدی ؟
+: اما شما گفتید که تا صبح بهم وقت میدید
-: دوساعت برای فکر کردن کافیه . بگو ببینم چیشد ؟
+: نمیتونم بگم ، به جای شماره هر تنبیهی رو قبول میکنم
-: هر تنبیهی ؟
با پوزخند بهم نزدیک میشد . دستش رو نوازش وار از ترقوه تا سینه ام کشید و با خونسردی گفت : میدونی دو دقیقه پیش بهترین دوستم رو کشتم ؟ پسرخاله ام بود .. برادرم بود .. تمام این سالها رو وجودش حساب باز میکردم.. تا چند دقیقه پیش زنده بود
لرزی به بدنم افتاد . -: نترس بیبی گرل نترس . تو خیلی از اون بی ارزش تری پس کشتنت برام خیلی آسونتره اما میدونی .. وقتی داری رو دیکم سواری میکنی لذتی بهم وارد میشه که احساس میکنم هیچوقت از این لذت سیر نمیشم پس ، فعلا تا زمانی که میتونی اون بدن لاغر و بیجونت رو روی من بالا پایین کنی زنده ات میزارم .
سرشو توی گردنم فرو برد که ضربان قلبم شدت گرفت
-: اما کاری میکنم که هرروز آرزوی مرگ کنی . کاری میکنم که روزی صدبار بمیری و زنده بشی . باشه ؟ اما سعی کن قوی باشی .. چون من به بدنت احتیاج دارم .
خیلی خوب بلد بود که با حرفهاش داغونم کنه و اینکار و کرد . الان دقیقا احساس میکردم یه هرزه ام و دلم میخواست بمیرم .
-: تا یه ساعت دیگه اتاقم باش .
خواست بره که دستش و گرفتم . برگشت و نگاهم کرد. دقیقا از نگاهش میشد فهمید که ازم متنفره
+: نمیام
-: چی ؟
+: نمیام ، تا قبل از اومدن به این جهنم من یه دختر پاک و باکره بودم . همه چیزمو ازم گرفتی . بهم تجاوز کردی .. و الانم داری کاری میکنی با حرفهات از خودم متنفر بشم . دیگه بسه "لی مینهو " .. من به حرفات گوش نمیدم .
دستم و گرفت و به سمت همون صندلی کشید . سعی کردم مقاومت کنم اما میتونستم؟!
دستاش و روی شونه هام گذاشت و پرتابم کرد روی صندلی.......
۳.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.